شبکه چهار - 26 شهریور 1400

منطق برای "عمل"، ریشه برای "اخلاق" ( نسبت فلسفه صدرایی با سیاست )

نشست ( " هست" و " باید " حکمت متعالیه )_ پاسخ به پرسش "عمل گرایی در فلسفه"_ ۱۴۰۰ {نهاد مشهد}

بسم‌الله الرحمن الرحیم

دوستان در مورد حکمت صدرایی در حوزه تمدّن‌سازی پرسیدند که فلسفه بطور عام و فلسفه صدرایی بطور خاص بود و نبود این‌ها چه اثری در حوزه سیاست، عدالت اجتماعی، معیشت و اقتصاد، روابط بین‌الملل و اجمالاً مسئله دولت و حکومت دارد؟ خب دوستان می‌دانید که اساساً تقسیم‌بندی حکمت در جهان اسلام و خارج از جهان اسلام و در قبل از آن، اجمالاً حکمایی که نگاه الهی به همه علوم و معارف داشتند و انسجامی بین علم و عمل، نظر و عمل تقسیم به نظری و عملی می‌کردند و بعضی از نقاط بزرگ انحراف و انحطاط در طبقه‌بندی آگاهی‌ها در دوره‌های متأخر غرب که آثار جهانی هم داشته، مرزبندی با حکمت می‌کنند، همین تفکیک عمل از نظر، حکمت نظری و عملی از یکدیگر است. حالا بخصوص مرسوم است که می‌گویند از "هیوم" و "کانت" به بعد، حکمت نظری در حیطة بسیار محدودتر قرار گرفت. دامنه حجّیت و کشف عقل در حوزه نظر محدود شد، و ارتباط عمل و نظر هم قطع شد. خب در واقع این یک انحطاط بزرگ است یعنی بی‌منطق شدن اعمال! یعنی همه آن‌چه که مربوط به حوزه عقل عملی و حکمت عملی است از جمله مدیریت، و تدبیر، مسئله اخلاق و حقوق، آنچه که امروز تحت عنوان اغلب مباحث در علوم انسانی بخصوص توصیه‌ها که طبیعتاً از توصیف‌هایی استنتاج می‌شود خب همه این‌ها پا در هوا می‌شود پر از تناقض و بی‌وجه، که این تفکیک نظر از عمل هم غلط بود و هم مضرّ است. نه فایده و نه حقیقت است. انحطاط در فلسفه و هم در علم. و عملاً فاسدسازی عقل و بی‌ریشه کردن اخلاق و حقوق بشر، محصول مستقیم این دیدگاه و تفکیک معرفت‌شناختی بوده است. نتیجه‌گیری‌های سست سطحی‌اندیش که از کجای فیزیک مثلاً اخلاق نتیجه‌گیری می‌شود یا از کجای شیمی. علم را محدود به حوزه‌های خاص و بسیار محدودی کرده است از دمِ دست‌ترین نوع آگاهی‌ها و در واقع مفهوم هیومی از علم که به سرعت ابتدا به تصغیر شأن علم و سپس به تشکیک در شأن علم و به شکاکیت انجامید ابتدا شکاکیت در حوزه متافیزیک و بعد در خود حوزه فیزیک. خب یک مفهوم بسیار آسیب‌پذیر و محدود و از این طریق بیایید راه‌بندان در حوزه فلسفه علم و علم ایجاد کنید و انواع خلط و ناسازگاری‌ها و تناقض‌هایی که در دیدگاه هیوم هست و بعضی از آثار آن در فلسفه کانتی علم پیدا شد و در حوزه حکمت عملی، نتیجه امروزین آن ولو ناخواسته و نادانسته برای کانت بوده باشد به بحران اخلاق، بحران خانواده، بحران عدالت، و به نوعی انحطاط و فساد تفکّر منجر شده است. در نگاه صدرایی مثل بسیار دیگری از فلاسفه الهی – حالا تقریر خاص ایشان – علم وقتی به نظری و عملی تقسیم می‌شود فضائل نظری داریم و فضائل عملی. یعنی فضیلت هم ابعاد و هم لایحه‌ای نظری دارد و هم عملی. هم در حوزه فکر و هم در حوزه اخلاق، و این‌ها هم از تفکیک نمی‌شوند اصلاً امکان نه تصور و نه تصدیق جدایی علم از عمل، نظر از عمل، و هست از باید نیست و همین که هم علم و هم عمل هر دو را از این‌ها تعبیر به فضیلت می‌کند و پیشوند فضیلت برای آن می‌آورد خب معلوم است که در این نگاه اساساً اخلاق و سیاست، امکان ندارد منفک و مستقل از علم نظری و حکمت نظری باشد چون نظر وقتی نظر است یک آثاری دارد و با هر نوع عملی مناسبت و سازش ندارد و اگر این رابطه قطع شد معنی‌اش این است که از هر نظری هر عملی را می‌شود نتیجه گرفت و عملاً همه نظرها قابل سوء استفاده در عرصه اِعمال قدرت عملی خواهد بود. اصلاً نگاه صدرایی نگاهی است که وقتی کل وجود را خیر می‌داند تفکیک نظر و عمل، علم و با اخلاق و سیاست و حقوق به این معنا که این‌ها از دو سنخ هستند و ربطی به هم ندارند در این نوع هستی‌شناسی منتفع به انتفاع موضوع می‌شود و جدایی علم و عمل معنا ندارد. بله بین علم عملی و علم نظری تفاوت‌هایی حتماً وجود دارد، موضوع این‌ها دو قسم آگاهی هستند و خلط نظر و عمل به لحاظ منطقی حتماً درست نیست و خود این یک مغالطه است اما بی‌ربط دیدن این‌‌ها و مستقل کردن این‌ها از همدیگر زدن ریشه علمی برای هر نوع عمل و عملکرد بخصوص فردی و اجتماعی است. و لذا آن‌هایی که از انقطاع و گسست بین نظر و عمل در دوره‌های متأخر در مغرب‌زمین سخن گفتند نهایتاً هم به لحاظ نظری به تناقض خوردند و هم به آثار بسیار اسفناک و یأس‌آوری رسیدند و گام به گام عقب رفتند و حرف‌شان را تأویل کردند چون عملاً رسید به این‌جا که تقریباً حکمت و مبانی اخلاق و تدیّن همه پا در هوا شد. حکمت حقیقی از بین رفت و دین صرفاً یک مقدار هیجانات و احساسات شخصی شد و نه الهیات عقلی باقی ماند و نه الهیات نقلی باقی ماند و شد الهیات شخصی و ذوقی و بدون مبنای معرفتی و فلسفه ارتباط آن با الهیات قطع شد همه علوم رابطه‌شان با فلسفه قطع شد بعد علوم عملی رابطه‌شان با علوم نظری و استدلال قطع شد، و کم‌کم فاقد استدلال شدند و این است که منکران ماوراءالطبیعه به صراحت از همان اول می‌گفتند این‌ها با چند موج به تدریج به آن تن دادند ولی چون نه زمینه قوی فلسفی و عرفانی و اخلاقی داشتند و دارند و نه توانستند از کمترین فواید معنویت و اخلاق و دینداری حفاظت بکنند عملاً به این نتیجه رسیدند که جلوی سیل مادی‌گری و ماتریالیزم و کفر و الحاد با این نوع کسر شأن حکمت نظری نمی‌تواند مقاومت بکنند و نکردند. دهه به دهه عقب نشستند دیگر خاکریزی ندارند که بخواهند پشت آن بایستند و بنیاد همه چیز زده شد با قطع ارتباط بین نظر و عمل. ریشه‌اش هم به یک مباحثی در حوزه معرفت‌شناسی و در حوزه نفس‌شناسی و انسان‌شناسی برمی‌گردد. یعنی جریاناتی که همه اجمالاً یک تعریف مادی یا هرچه مادی‌تر از انسان و هیومن ارائه کردند و انسان را منقطع از خداوند و حتی پشت به خداوند آمدند دوباره تعریف کنند. در دوره رنسانس و روشنفکری قرن 18 . حتی کسانی که خداباور بودند و اخلاق‌باور هم بودند اما نیروهای الهیاتی را دانسته یا ندانسته خلع سلاح کردند از خود کانت و هگل بگیرید تا مارکس و مادّیون و تا اگزیستانسیالیست و... همه به نحوی هومنیست با این تعریف از هیومن بودند و وقتی صحبت از فردگرایی می‌شود عملاً ترویج همان منیّت و انانیّت انسان و خودبینی و خودمحوری بود بعد از رسانس در فلسفه و الهیات، ریشه عقل نظری و حکمت نظری را زدند. برهان فلسفی و کلامی منتفی شد برای هیچ نظام اخلاقی و حقوقی، سیاسی و فلسفی، دیگر نمی‌شود هیچ استدلالی آورد چون ریشه استدلال زده شد. عقل عملی کلاً منفک از عقل نظری و استدلال شد که ما فقط می‌آییم در سایه تجربیات و محسوسات‌مان و معطوف به لذّات‌مان، خیر و شرّ را خودمان تعریف می‌کنیم خودمان تقسیم می‌کنیم و معیاری دیگر وجود ندارد. ایدئولوژی لیبرال و لیبرالیزم آموخت که جرأت رد کردن همه اصول و تردید همه پذیرفته‌ها را داشته باش و هیچ امر محکم قطعی وجود ندارد، هیچ امر مقدّسی نیست هیچ حقیقت مطلقی یا وجود ندارد یا قابل دسترسی و درک نیست و قابل داوری نیست. بنابراین عملاً منتفی است. من هستم و این جهان و من باید این جهان را طوری تصرف کنم که به من بیشتر خوش بگذرد و خود من هم همین خودی که حتی شما اسم آن را نفس و نفسانیت و انانیّت می‌گذارید بله من به همین أنا و انانیّت چسبیدم! اصالت لذّت، آزادی هرچه مطلق‌تر که هرجا با اخلاق جمعی و با عدالت و حقوق دیگران و با سعادت اجتماعی، تعارض پیدا کند این مقدم بر آن‌ها می‌شود و کم‌کم به سمت اصالت لذّت و اصالت طبیعت بطور شفاف می‌رود. از طبیعت و حتی از جامعه، که انسان‌های دیگر را چطور بتوانیم بیشتر آن‌ها را استثمار کنیم و از آن‌ها استفاده کنیم. خب فلاسفه مادی، این فلاسفه واسطه را مورد حمله قرار می‌دهند که معنویت و تهذیب اخلاق چیست که می‌زنید. حالا از افلاطون تا ویلیام جیمز که از اخلاق عملی حرف می‌زنند شما این بخش از حرف‌هایتان چه نسبتی با واقعیت و علم دارد. ادبیات امثال "راسل" در قرن 20 خطاب به این دیدگاه است. و دیگران هم همین‌طور. مارکسیست‌ها و مادیون به یک شکل دیگری. اسم آن را فلسفه گذاشتید در حالی که این‌ها موعظه و احساسات و از این قبیل است. عملاً به لحاظ نظری رفتند به سمت مشهورات و محسوسات و تسلیم وضع وجود، هیچ تغییر اساسی امکان ندارد به شکل اصلاح و تکامل، ما باید هرچه می‌توانیم این رنج‌های مادی‌مان را کمتر کنیم و لذت‌های مادی‌مان را بیشتر بکنیم و... یک نظمی، توافقی، پروتکلی، اجمالاً اعتماد متقابلی و الا برهان و استدلالی ندارد، اخلاق و حقوق فلسفه ندارند برای اقتصاد و سیاست و تمدن دنبال برهان نباید گشت چون اصلاً برهانی وجود ندارد و خود فلسفه و مباحث فلسفی‌اش قابل اثبات نیست چه رسد به این که بخواهیم با اتکاء به فلسفه اخلاق و دین را بپذیریم و مبانی برای حقوق دست و پا کنیم و بعد بیاییم امور عادی روزمره‌مان را بر اساس آن نظام حقوقی و اخلاقی سامان بدهیم و شکل بدهیم. در واقع چیزی به نام حقیقت ماجرا و حقیقت مسائل، ماهیت علم وجود ندارد، معنا ندارد برای این‌ها معناهایی است که ساختیم لذا عملاً کم‌کم در خدمت تثبیت وضع موجود در جامعه‌ای که معمولاً در مسیر صاحبان قدرت و ثروت و رسانه بیشتر بود قرار گرفت و توجیه آن‌ها شد و ما فقط در همین امور روزمره پژوهش های علمی و تجربی، حدس و ابطال و تخیّل، ببینیم چطوری می‌توانیم بیشتر لذت ببریم و کمتر رنج ببریم. همین! زندگی چیزی جز این نیست و علم چیزی و کاری جز این ندارد و جز این اصلاً حقیقتی هم وجود ندارد که ما بخواهیم آن را بشناسیم و استدلال کنیم و ارتباطی برقرار کنیم ما عملاً بازیگر بلکه بازیچه یک میدانی هستیم که حدود و مرزهای آن زمین با یک منطقی کاملاً ظاهری و زوری بطور کاملاً قراردادی معیّن شده و هیچ مرز و خط قرمز مستدل و حقیقی بین درست و نادرست وجود ندارد حالا گاهی هم می‌آید فرض کنید می‌خواهد به زبان ریاضی این مفاهیم را شبه منطقی جلوه بدهند در حالی که چیزی که منطقاً درست نیست با زبان ریاضی هم بخواهیم بگوییم اسم آن را منطق ریاضی و ریاضیات جدید هم بخواهیم بگذاریم آن مشکل منطقی حل نمی‌شود جهان‌بینی و حکمت نظری، هستی‌شناسی، خداشناسی این توصیف‌ها بستر و منشأ اصلی توصیه‌هایی است که بعد در حوزه حکمت عملی، اخلاق، سیاست، حقوق و نظام‌سازی و دولت‌سازی می‌شود و این‌ها کاملاً آثار مستقیم و منطقی‌ای دارد، آثار مستقیم دارد. در همین حکمت نظری صدرایی بین عرفان و اخلاق و علم و عمل و دین و فلسفه اصلاً نمی‌شود و نباید تفکیک کرد. این‌ها همه راجع به یک حقیقت است و باید یک نگاه منسجمی در این باب داشت و این غیر از نظام فکری یونان، فلسفه محض یونان می‌شد گرچه شباهت‌هایی به آن دارند. سیاست و اخلاق و تعلیم و تربیت و حقوق بشر و سلوک و حکمت عملی مبتنی بر جهان‌بینی، توحید، نبوت و معاد است. حکمت عملی متناسب است با حکمت نظری. و این عمل با آن الهیات منسجم است و از آن مستنتج است. حکمت عملی در واقع با هدایت انبیاء و تحت تعلیم و تربیت آن‌ها حاصل می‌شود آن وقت هرکسی و هر جامعه‌ای به حسب این که به این دانسته‌ها عمل کند و خودش را تهذیب کند و زندگی فردی و اجتماعی‌اش را اصلاح کند به معیارهای عدالت فردی و اجتماعی، ‌هرچه نزدیک‌تر بشود به سعادت بیشتری در دنیا و آخرت بخصوص آخرت واصل خواهد شد. اصلاح فرد و جامعه برای این اصلاح، عقل لازم است اما کافی نیست و کامل نیست. و اصلاً حکمت عملی مبتنی بر این امر ضروری است و انسان محتاج به انبیاء است. عقل بشر محتاج به کمک وحی و نبوّت است. انبیاء فرماندهان قافله نفوس بشری هستند و شریعت، حقایقی که دین آورده از آن مبدأ کمال نازل شده و سرچشمه گرفته و با تطبیق انسان بر این نظر و عمل فردی و اجتماعی کامل‌تر می‌شود، اصلاح می‌شود و به سعادت می‌رسد در حوزه مدیریت، سیاست و تعلیم و تربیت. اقتصاد، حقوق، اخلاق، هرجا که باید و نبایدهای عملی مطرح است ریشه‌اش به این هستی‌شناسی‌های نظری برمی‌گردد. ملاحظه که بکنید شارحین صدرایی هستی را از بالا می‌بیند و از خداوند که خدای هست‌ها و خدای بایدهاست و این بایدها مبتنی بر آن هست‌هاست از آن منظر، به عالم سیاست نگاه می‌کند که بشر، برای انطباق خودش با فلسفه خلقت خود به چه امدادهای الهی محتاج است. تشریعاً و تکویناً. آن وقت قوانین بشری چه کمبودهایی دارد برای دو بُعدی کردن حیات بشر در دنیا و هر دو بُعد آن را ببیند. این را می‌خواهد ترسیم و ترمیم کند. اولاً این که انسان به این دلیل که بالطبع و ذاتاً مدنی است ملاصدرا در آن تردید می‌کند که لزوماً دلیلی بر اجتماعی بودن انسان این نیست مقدّم بر جامعه نهادی مثل خانواده است و نقطه شروعی که انتخاب کرده این است که انسان کامل نیست باید کامل بشود. انسان ناقص است. نه این که انسان مدنی بالطبع است. انسان چون ذاتاً و طبعاً مدنی و اجتماعی است از این‌جا شروع کردند برسند به این محتاج به دولت و قانون و سیاست است. لذا محتاج به انبیاء و خداست. ایشان به نقص انسان و نیازهای آن، از این‌جا شروع می‌کند که این سیاست، اخلاق و قوانین خانواده و قوانین جامعه و همه این‌ها را باید از این‌جا شروع کرد و نظم و نظام داد. نقطه شروع نظامات اجتماعی باید این‌جا باشد یعنی تلاش انسان برای کامل شدن و برای سامان یافتن تکامل آن و حرکت آن به سوی پروردگار. این را در آثار متعدد ملاصدرا می‌بینید. در «اسفار» به اَشکال مختلف می‌بینید به طور خیلی صریح و مختصرتر در «شواهد الربوبیه» می‌بینید در «مبدأ و معاد» و در رساله‌های دیگر ایشان می‌بینید. ایشان تصریح می‌کند که جامعه مثل فرد است مدیر می‌خواهد. جامعه مثل جهان است که خلیفه می‌خواهد همین‌طور که جهان و هستی بدون خلیفه‌الله ممکن نبود و نیست،‌ همین‌طور که تدبیر بدن بدون ربوبیت خداوند ممکن نیست سیاست اجتماعی و مدنی بدون تدبیر ممکن نیست. ممکن نیست یعنی به آن هدف منجر نمی‌شود. یک نتایج دیگری خواهد داشت. لذا ایشان جامعه را از جهاتی به جهان تشبیه می‌کند و از یک جامعه را به فرد تشبیه می‌کند. فرد انسان، یک انسان متفرّد حقیقتاً یک سائس و یک مدیر دارد کل هستی هم به لحاظ تکوینی و حقیقتاً خلیفه دارد. عالم وجود به لحاظ تکوینی نیاز به این خلیفه دارد فرد هم یک وجود تکوینی حقیقی دارد بنابراین سیاست حقیقتی دارد. همین‌طور که وجود حقیقی است، سیاست، حقیقی است و جامعه فقط یک موجود و یک واقعیت ذهنی نیست بلکه وجود جامعه به این معنا اعتباری محض نیست. آن وقت این که ملاصدرا صحبت از ولایت حکیم و حکمت حکیم می‌کند و تعبیر به حکمت کامل می‌کند این استنتاج از مباحث او می‌شود که خداوند هم برای فرد و هم جامعه، مدیر اول و مدبّر اول است. خداوند ربّ فرد و جامعه است. و تدبیر هستی را و تدبیر فرد و جامعه انسانی را با وساطت فرشتگان و بعد از طریق آن‌ها انبیاء و بعد از طریق آن‌ها ائمه و اهل بیت(ع) ابلاغ کرده و بعد هم در عصر غیبت در همه این قرن‌ها و هزاره‌ها علمای صالح آن را نگهداری می‌کنند.

کسی حکیم کامل است که جامع حکمت نظری و عملی، عالِم در حوزه نظر و عمل باشد. حکیم به هر دو حکمت، رابط بین حقیقت و واقعیت و بین رهبران الهی با توده مؤمنین است. این‌جاست که ولایت پیدا می‌شود و ولایت حکیم و ولایت فقیه از همدیگر قابل تفکیک دیگر نخواهند بود یعنی عالم دین باید هم حکیم و هم فقیه باشد. اگر در حوزه مدیریت و تدبیر اجتماعی و امّت عمل می‌کند امت را امامت و رهبری می‌کند بلاواسطه و با واسطه هر دو، عملاً وارد هدایت اجتماعی شده، یک ولایت اجتماعی است. آن اسفار اربعه، آن چهار سفر روحانی و سلوک معنوی و عقلانی و اخلاقی در حوزه نظر و عمل، و این را در همه سطوح می‌شود تعریف کرد. خود امام عملاً تجسّم همین اسفار اربعه بود سفر "من الحق الی الخلق" همان وقتی است که دارید حقایق الهی و وحیانی را به مردم منتقل می‌کنید، آمدید وارد جامعه شدید دارید با مردم حرف می‌زنید دارید خط و ربط تعیین می‌کنید، دارید مدیریت می‌کنید. سفر "من الخلق الی الحق" آن وقتی است که امامت در عبادت خلق را به عهده می‌گیرید و وقتی که عالِم دین دارد جامعه را مدیریت و رهبری می‌کند آن وقت اگر فرماندهی جنگ و صلح و مصالح اجتماعی و رهبری سیاسی را هم به عهده می‌گیرد سفر "من الخلق الی الحق بالخلق" میان مردم مدیریت و تدبیر کردن اما با آن معیار. همه اسفار اربعه در واقعه سه سفر از آن چهار سفر، در حوزه رهبری دینی و حاکمیت الهی سیاسی عملاً محقق می‌شود. شریعت، در نگاه فلسفه صدرایی روح سیاست است یعنی اصلاً سیاست بدون شریعت، سیاست سکولار و غیر دینی جسد بی‌روح است و این یک تشبیه نیست که حالا یک کلمه شاعرانه‌ای بکار می‌بریم نه؛ این تفهیم مطلب نیست حقیقت مطلب است چون خدای متعال می‌فرماید شما با وحی و دین زنده می‌شوید آنچه خداوند از طریق پیامبران فرستاد، پیامبران را فرستاد برای این که شما را زنده کند دین، عامل حیات انسانی برای یک ملّت است. اگر حیاتی حیوانی بخواهیم احتیاجی به دین نداریم. اگر فراتر از حیات حیوانی و زیست‌شناختی یک حیات انسانی و حیات طیّبه بخواهید بدون دین نمی‌شود. لذا یک جامعه دینی یک جامعه زنده است جامعه غیر دینی یک جامعه مرده است هرچه هم مرفّه و مجهّز باشد یک جامعه مرده است، مردگان متحرّک هستند! در حکمت الهی سیاست، جسد بی‌روح نیست یک موجود زنده و حیّ است. در فلسفه سیاسی الحادی یا سکولار سیاست جنازه است جامعه قبرستان عمودی است! جسد بدون روح است! مردگان متحرّک هستند. ملاصدرا دو نیاز انسانی را تعریف می‌کند 1) باید قوانینی بی‌نقص باشند اصل آن قوانین وحی باشد و قوانین دیگر و برنامه‌ریزی‌ها باید متناسب با آن و در آن چهارچوب باشد و 2) آن قانونگذاری باید که وحی باشد در معرض تهدید سهو و نسیان و عیب و نقص و جهل و خطا و خیانت نباید باشد باید از این‌ها همه مصون و آزاد باشد. بدون این دوتا قانون حیات‌بخش نیست و جامعه رشد عمودی نخواهد کرد. قانون آزاد و قانون‌گذار آزاد فقط با وحی و نبوّت ممکن است چون هیچ بشری و هیچ نهاد بشری نه از همه چیز آزاد است آزاد از جهل، آزاد از ترس، آزاد از طمع، آزاد از محدودیت‌های ذهنی و خطاهای بشری. بنابراین قانونی هم که می‌نویسد قانون آزاد نیست. قانون آزاد فقط از قانون‌گذار آزاد برمی‌آید و آن خداست. قوانین اجتماعی و مدنی که می‌نویسی همه باید متناسب با آن و در چارچوب آن و در امتداد آن قانون باشد. بنابراین ملاصدرا ادعایش این است که از دل این حکمت متعالیه سیاست متعالیه بیرون می‌آید یعنی یک حدّ وسط‌هایی دارد که اثبات می‌شود که باید نیازهای دنیوی و اخروی فردی و اجتماعی را همه را با هم باید ببینیم. فرد و جامعه، دنیا و آخرت. برای هر دو ما احتیاج به قانون و مانیفست و رهبران الهی داریم. قانونی که بشر ناقص جاهل وضع می‌کند آن هم جنازه است عدالت نیست جسد بدون روح است یعنی ملاصدرا اگر در حوزه حکمت نظری تعابیری بکار می‌برد دقیقاً مابه‌ازای آن را در حکمت عملی یادآوری می‌کند. از انسان ناقص شروع کرد، انسان ناقص است، باید کامل شود، می‌تواند کامل شود، در حوزه نظر و حکمت توضیح می‌دهیم که کمال چیست و چگونه است؟ در حوزه عمل، سیاست، تربیت، خانواده، معیشت، از دل این حکمت متعالیه باید یک دولت متعالیه و سیاست متعالیه بیرون بیاید. مدنی بالطبع بودن نقطه شروع تفسیر سیاست فلسفه سیاسی نیست بلکه "إن الانسان غیر مکتفٍ بذاته فی الوجود و البقاء" انسان در وجود و پیدایش خود، و نه در بقای فردی و اجتماعی‌اش مکتفی به ذات و خودکفا نیست محتاج است مربعی که ناقص آنی است که کمال وجودی ندارد و به غیر خود محتاج است که می‌شود ناقص. بعد تامّ آنی است که هرچیزی برایش لازم است و اول و آخر آن همین است دیگر ظرفیت خالی‌ای ندارد کامل است به معنا و نسبت به خودش یک موجودات مجرد آلی و غیر مادّی محض هستند این ناقص و تامّ مکتفی دارد یک فوق تمام. فوق تمام آن است که هرچیزی که برایش لازم است دارد و نیاز سایر نیازمندان را هم الله تأمین می‌کند. موجودات تامّ، موجودات مجرد آلی و غیر مادّی هستند که هرچه که لازم دارند به آن‌ها داده شده و دارند. ناقص آنی است که کمال وجودی ندارد ناقص است و به خارج خود و به غیر خودش نیازمند است مکتفی و خودکفا آنی است که کمال لایق خودش را ندارد نیاز دارد و ناقص است ولی نیازهایش را می‌تواند بر اساس ساخت داخلی که دارد و خداوند به او داده می‌تواند تأمین کند. فرشته‌ها این‌طورند. پس انسان موجود ناقص، فرشتگان مکتفی و خودکفا، نقص‌شان را جبران می‌کنند. تامّ آن است که نقص ندارد و هرچه لازم داشته به او داده شده، مجرّدات آلی، و فوق تمام خداوند است که نه تنها نیاز ندارد بلکه نیاز همه نیازمندان و همه موجودات از طریق او تأمین می‌شود. این مقدمه اول فلسفه سیاسی صدرایی است.

انسان وجوداً و بقائاً محتاج و ناقص است. وقتی می‌تواند تمدّن انسانی- الهی بسازد که بتواند این کثرت را به وحدت و این نقص را به آن کمال مطلق گره بزند و معطوف کند و پیوند بزند. یک وحدتی باید این وسط ایجاد شود. برای این که این اتفاق بیفتد جهاز درون انسان و نیروهایی که به او داده شده باید این نیاز‌ها و استعدادهایش شکوفا شود. یک نهاد خانواده است که بخشی از این نیازها را تأمین می‌کند و بخشی از این استعدادها را شکوفا می‌کند عاطفه و عشق. محرم بودن، مقوله نسبت‌های مالی، نفقه، ارث و از این قبیل. خب اگر خانواده نباشد بخشی از کثرت‌ها هرگز به وحدت نمی‌رسند. یکسری از کثرت‌ها در خانواده به وحدت می‌رسند از حالت کثرت محض بیرون می‌آید. با کثرت نمی‌شود یک ملت یا یک جامعه را اداره کرد یک فلسفه و یک سیاست داشت با کثرت نمی‌شود. هر جا بخواهید یک جمعی را اداره کنید باید کثرت را به یک وحدیت منجر کنید. آن وقت جناب ملاصدرا می‌گوید آن چیزی که انسان بماهو انسان، یعنی انسانیت انسان را تأمین می‌کند آن قانونی است که انسانیت را بیافریند و این نگاه فلسفی – الهی می‌تواند در حوزه فلسفه قانون و فلسفه حقوق نتیجه بگیرد. یعنی اگر انسان روح و بدن دارد و روح و بدن مرزی ندارند که از هم جدا بشوند بنابراین احتیاج به یک قانون و یک فهرستی از وظایف بشر است که آخرت را به دنیا و دنیا را به آخرت وصل کند و فرد را به جمع، و حق را به تکلیف؛ بر این اساس باید یک قانون تدوین بشود و به آن قانون عمل بشود و الا امکان حل مسئله نخواهد بود. لذا اگر حکمت را به نظری و عملی تقسیم می‌کنند این علم به نظر و عمل تقسیم می‌شود برای این که معلوم،‌ یعنی انسان بُعد نظر و عمل دارد همین‌طور که فراز و فرود دارد. با حکمت نظری به فراز به بالا نگاه می‌کند حقایق عالم را می‌بیند با حکمت عملی پایین را اصلاح می‌کند و موجودیت خودش را می‌سازد و با تهذیب نفس خودش را در حوزه اخلاق می‌سازد با تدبیر منزل و با سیاست مُدن در حوزه تدبیر خانواده و مدیریت خانواده و در حوزه مدیریت اجتماعی و مسئله دولت و حاکمیت و تمدن‌سازی. البته روشن است که حکمت عملی مربوط به عمل است و عمل هم جزئی است مرز عمل روشن است، عمل یک چیز کلان و کلی نیست در واقع ما عمل نداریم، اعمال داریم. اما می‌توانیم در حوزه نظر می‌توانیم نظر داشته باشیم یعنی با یک نگاه منسجم به کل هستی و جهان بنگریم. نظر عالم کلیات است نظر عالم جزئیات است ریز کردن کلی به جزئیات است و تبدیل ایدئولوژی به استراتژی و تاکیک است. بنابراین دقت کنید در همین متون قرن‌ها قبل صدرایی هست یعنی این که روح انسان مجرّد است و موجود است و شؤون مختلف دارد و سعادت و شقاوت و خیر و شرّ در مورد او معنا دارد از این‌جاست که بحث به مقوله عدالت فردی و اجتماعی و اقتصادی می‌رسد و از حکمت به سیاست می‌رسید. وقتی راجع به این بحث می‌کنید که اصلاً معنای عدالت چیست؟ اجزای آن چیست؟ اقسام عدالت چیست؟ فرق عدالت و شباهت آن با مواسات و مواسات با مساوات چیست؟ آن وقت این‌ها ریز در حوزه اخلاق و حقوق و تربیت می‌شود ولی همه این‌جا زیرمجموعه این شقوق حکمت عملی زیرمجموعه آن حکمت نظری است چون آن‌جا در حکمت نظری آمد موضوع و مبادی و غایات و مبانی و خطوط کلی این علوم جزئی را آن‌جا اول تبیین و ترسیم کرد حالا می‌آید این‌جا نتیجه می‌گیرد. لذا امکان نوآوری و نواندیشی در این حوزه فلسفه سیاسی و تعلیم و تربیت و اقتصاد، مبتنی بر دیدگاه‌های صدرایی وجود دارد البته به قدر کافی و لازم، این کارها نشده است. راه نظر به عمل باز است، عمل جزئیات است و مدام اجتهاد می‌خواهد هدف رسیدن به انسان هرچه وارسته‌تر و جامعه هرچه آدم‌تر، انسان‌تر، پرهیزگارتر و عادل‌تر است. اصلاً رابطه حقیقت و اعتباریات به همین دلیل این‌جا قطع نیست. انسان یک موجود حقیقی است کمال انسان یک امر حقیقی است اما با امر و نهی و شریعت با موجود اعتباری می‌شود این کمال حقیقی را تأمین کرد و تحصیل کرد. اعتبارات ادبی اگر مطرح است که قرارداد محض باشد، اعتبارات قانونی اگر مطرح می‌شود که سنت‌ها آداب و عادات اجتماعی ملّی و قومی است همه این اعتبارات اگر عالمانه و محققانه باشند و از پس اعتبار خودشان بربیایند باز هم جزئی‌اند باز هم مشمول زمان و مکان هستند برای همیشه همه بشر همه این‌ها کافی نیست. لذا این قوانین اجتهادپذیر هستند. اما یک قانون کلی دارید که نیاز انسان بماهو انسان را می‌بیند او فرازمانی است و غیر متغیّر است آن قانون فطرت است آن نه خطا در آن راه پیدا می‌کند و نه تغییر. «لاتبدیل لسنت الله» آن قانون الهی است. لذا در حوزه نبوّت و وحی هم وقتی از شریعت و سیاست بحث می‌شود دقیقاً گفته می‌شود که سیاست بدون شریعت جسم بی‌روح است و جامعه مرده و یک تمدّن کرم‌خورده به لحاظ انسانی و معنوی است ولو به لحاظ ظاهری خیلی زرق و برق داشته باشد ولی در عین حال نمی‌خواهد بگوید سیاست همان شریعت است. تفاوتی است بین شریعت و سیاست غیر شرعی، تفاوت بین مردم‌سالاری دینی و مردم‌سالاری غیر دینی یا ضد دینی. هم در مبدأ این‌ها با هم متفاوت هستند هم در غایت و هدف. نقطه شروع و پایان‌شان فرق می‌کند. هم در فعل کُنش‌ها و واکنش‌ها. فعل و انفعال فرق می‌کند. تعبیر ملاصدرا این است که پایان سیاست آغاز شریعت است. یعنی نیازهای انسان باید به لحاظ مادی تأمین بشود در چارچوب شریعت و در ذیل شریعت، آن وقت شریعت انسان را از این زمین مادی می‌کَند به سمت توحید و عدالت بالا می‌برد. یعنی سیاست برای او زمینه‌سازی می‌کند. سیاست پیوند باید بدهد. سیاست پایین‌ترین درجه نازله است برای تأمین پایین‌ترین نیازهای بشر که باید در چارچوب و در ذیل شریعت باشد که شریعت تتمه راه و کمال و تکامل را به آن نشان می‌دهد. سیاست، مدیریت، اقتصاد، نیازهایی در انسان‌ها را باید تأمین کند و در ذیل شریعت نه برخلاف شرع، آن وقت شریعت بُعد انسانی انسان را تأمین می‌کند. حالا البته این فقط حرف ملاصدرا نیست لذا می‌دانید حکمت متعالیه مساوی با ملاصدرا و حکمت صدرایی نیست ایشان یکی از حکمای متأله است البته از جهاتی قله این‌هاست و لذا ظرفیت‌های بسیاری در این نگاه فلسفی وجود دارد که در جناب آثار جناب ملاصدرا هم نیامده، در اثار ایشان هم نیامده یا اشارات مختصری شده و کاملاً قابل شکوفا شدن است و یک منطق درونی دارد و یک جنبش و دینامیزم درونی دارد و پویاست و می‌تواند در عرصه‌های مختلف نظری و عملی گسترش پیدا کند. خب این‌ها کننده می‌خواهد باید کنندگان آن باشند وقتی که اداره می‌کنی چه فرد را (اخلاق) چه خانواده را (تدبیر منزل) چه جامعه و چه جامعه جهانی را (سیاست مُدن) اداره هزار نفر و میلیون نفر حقیقت همه یکی است، یک اداره کردن و یک مدیریت است. این دیگر هزارتا تدبیر و یک میلیون اداره نیست یکی است حقیقت آن یکی است و لذا فوق‌العاده مهم است. کسانی که در حوزه اخلاق و خانواده نتوانند درست خودشان و خانواده را مدیریت کنند حتماً نمی‌توانند یک جامعه و دولتی را اداره کنند. این چالش‌هایی که در این حوزه هست و شکاف بین سه بُعد حکمت عملی، این‌ها در حکمت متعالیه و حکمت صدرایی با این توضیح علاج می‌شود یعنی جامعه و کشورداری اعتبارات محض نیست این‌ها جزو حقایق است در دایره حقیقت است. وجوه و ابعاد سیاسی فلسفه صدرایی بین حقایق و اعتباریات، یک نسبت حقیقی برقرار می‌کند یعنی هم به بُعد متعالی انسان و هم به بُعد متدانی آن فرد و جامعه توجه دارد هم سفر از خلق به حق، متعالی می‌کند و هم سفر از حق به خلق، آن بُعد متدانی را می‌بیند. قوس نزول و سقوط هر دو را. یعنی از عالی و میانی و نازل، دانی صحبت می‌کند و یک نسبتی بین دولت و سیاست و مدیریت و مسئله اخلاق و اسماء الحسنی و اسماء الهی برقرار می‌کند. در عالم طبیعت به ماوراء طبیعت می‌رسد. حدوث نفس انسان را می‌گوید مادی و جسمانی است و بقای او روحانی است یعنی مجرّد می‌شود و در واقع یک حرکت بیشتر در کل نیست که از قوه به فعل است و از ضعف به نقص و کمال است یعنی حرکت به ذات و حرکت ذاتی فقط یکی است و آن کامل و کامل شدن است از نقص به کمال است. لذا این که حدوث و آغاز نفس انسان جسمانی باشد و بقای آن روحانی باشد این کل قافلة هستی را دارد توضیح می‌دهد و توجیه می‌کند. انسان با همه اسماء و صفاتش طبق این نگاه بقای روحانی دارد یعنی علم و عدل و همه کمالات علمی و نظری و عملی او همه این کمالاتش و صفاتش، شروعش مادی و بقایش روحانی می‌شود. زمینه تجرّد روحی، علم، عدل، و همه توصیفات. سمع، بصر، عفو و احسان و... همه این‌ها چنان شروعی و چنین بقائی دارند. مدام دارد از قوه و استعداد و ظرفیت طبع به عالم و عالم تحقّق می‌آید از قوه طبع و طبیعت به عالم مثال می‌آید و از عالم مثال به عالم عقل می‌رود و به تجرّد کامل می‌رسد. خب این در حوزه هستی‌شناسی و انسان‌شناسی.

همین را ایشان در حوزه سیاست تعریف می‌کند یعنی تولد و پرورش سیاست هم بقای روحانی است. مدیریت هم همین‌طور. با جسمانیات و تأمین نیازهای جسمانی شروع می‌کند ولی این‌ها پلکان و مقدمه و زمینه برای ارتقاء و تکامل روحانی می‌شوند و هرچه کامل کردن فرد و جامعه انسان. کمال با تعریف الهی.

مهمترین عاملی که بعضی از شارحان گفته‌اند باعث شد ملاصدرا از مشاء و اشراق عبور کند ارتباط نظر و عمل و دنیا به شمول سیاست بود.

والسلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته



نظرات

آدرس پست الکترونیک شما منتشر نخواهد شد

capcha